تمام وجودم



آرزو دارم که یکبار دیگر برگردی و این بار مرا پای باغچه ی خاطراتمان قربانی کنی و مرا بر سر جاده ی فراموشی به خاک بسپاری و تو با آرامش پای به جاده ی ابدیت بگذاری.

دوست دارم حتی برای لحظه ای هم که شده ؛ همان آخرین لحظه ی دست نیافتنی ، مرا پشت بر باغچه ی خاطراتمان بخوابانی تا خنجرت گلویم را به آرامی نوازش کند تا من بتوانم لحظه ای بیشتر چشم بر نگاه تو داشته باشم و تو مایع حیاتم را با لبخندت بر من بنوشانی و من بار دیگر لخند را تجربه کنم. نمیدانم شیرین بود یا ترش یا ... فقط میدانم هرچه بود همه چیز من بود.

کاش تو در کنارم باشی


زیر درختان کاج باهم عاشقانه خندیدیم در کنار هم بر روی تنها صندلی آبی رنگ پارک نشستیم و باهم حرف زدیم و برای آخرین بار باهم به صدای موسیقی طبیعت که باد آن را با چنگی از شاخه های درختان بید آن سوی پارک می نواخت گوش فرا دادیم و من آخرین نگاه هایم را بر چهره ی خندان تو کردم و تو برای آخرین بار آخرین اشک های شوقم را با دستی پر مهرت از روی گونه ام کنار زدی . آن روز از شوق با تو بودن اشک ریختم و امروز از غم بی تو بودن اشک میریزم. ولی امروز تنها دست سرد و بی روح خودم است که با بی مهری اشک های بی پناهم را از صورتم بر زمین می کوبد. 

    حالا دیگه هر روز و هر روز آخرین دیدارمان را مرور میکنم ، آن روز همه شاد بودند ، چمن ، گل های سرخ وسفید همه و همه در رقص بودند. انگار که همه ی کائنات جام شراب عشق ما را سر کشیده بودند . در همان جشن ما دست هایمان را بهم دادیم و قسم خوردیم که هیچ گاه از هم جدا نشویم و هر سال این روز را بر روی همین صندلی جشن بگیریم ولی بازی سرنوشت را فراموش کردیم. 

و من هر سال بر روی همان صندلی زیر همان درختان کاج قدیمی همراه عشقت باز به صدای موسیقی طبیعت که در سکوت نبود تو می نوازد گوش فرا می دهم و آرزو می کنم که کاش تو هم در کنارم باشی ولی نمی دانم هستی یا نه؟!




پ.ن   این و تو وبلاگ قبلیم نوشته بودم 

قایم موشک

گاه زیر چتر نگاه دیگران به دنبال آرامش زیر چتر محبت تو می گردم.

گاه دلم به دنبال صدایی، کودکانه میدود تا شاید تو را پشت دیواری بیابد.

گاه دلم حوصله اش سر می رود. خب بچه است دیگر ، تو خیلی وقت است قایم شده ای و پیدا نمی شوی ، می خواهد زود تر بیایی و تو سر بگذاری. نه اصلا بازی دیگری کنیم. یک بازی نشستی که این بار از هم دور نشویم.

یادت هست؟!! آن دفعه را! همان بار که تو چشم گذاشتی تا دل من قایم شود. طفلک از ترس گم کردنت پشتت قایم شد و تو سریع سُک سُک کردی ....

گاه دلم خودش را به زمین می زند تا شاید تو نگرانش شی و بتواند پیدایت کند و بگوید که از این بازی چقدر خسته و غمگین است. گاه خودش را همراه نگاه غریبه ها می کند تا تو فکر کنی دزدیده شده است و برای نجاتش بیایی، آخر دلش برای آغوش تو تنگ شده است....





پ.ن

هیچ کسی وجود ندارد. آن زمان هم که وبلاگ می نوشت زیر هر متن قید می کردم. :)


تولد کلبه ی من


دلم برای وبلاگ قبلیم که مجبور شدم حذفش کنم تنگ شده بود برای همین تصمیم گرفتم دوباره وبلاگ بسازم و شروع کنم.

اینجا برای من فقط یک دفترچه خاطره است. جایی که بتونم از خاطرات و احساس های سر بسته ام بگویم.

به وبلاگ دوستانم که سر میزدم دیدم همه وبلاگ هایشان را تعطیل کرده اند و رفته اند. دلم برایشان تنگ شده است. امیدوارم هرجا هستند شاد باشند.