بالا خره امتحانام تموم شد... از خستگی دارم میمیرم ولی خب انقذه خوشحالم که یه ترم دیگه بیشتر نمونده برای فرار از این خراب شده که قابل تصور نیست.

امروز آگاه اومد حلالیت گرفت بعد اون رفتار حلالیت گرفتنش محشر بود... اومده زوری که حلال کنید من از خدا خیلی می ترسم. بگو خب تو که خدا میشناسی چطوری با یه آدم دیگه انقد زشت حرفیدی نه اجازه دفاعی نه هیچی...

بد تر از همه اینه که فهمیدم این خاله زنک بازیا کار کیه... بچه پرو اومده امروز که ترم تابستونی هم برداریاااا! عاشخال ...

چطوری میشه که انقد آدما کثیف هزار رو میشن؟ خب بابا وقتی یکی صادقه همه چی و خودش صادقانه می گه چرا به اسم این که ساده اس می خوای آبروشو ببری؟ چه کرمیه تو اون وجودش معلوم نیست.

آخ برسه اون روزی که من تو رو بیرون یونی ببینم... شک نکن جوری می خوابونم تو گوشت که یاد بگیری آدم ساده به جواب نمیذارتت!

شبیه اینا بودن سخت نیست بازی کردن با آدما سخت نیست برای منم راحته ولی لذت بخش نیست ...

با اینکه خیلی ناراحت و عصبانیم ولی نفرین نمی کنمش حتی آرزوی بدی هم براش ندارم. شاید چون میدونم زندگی خاصی نخواهد داشت میدونم چرخ زندگیش نخواهد چرخید. همچین آدمیو خدا زده با همین ویژگیی که بهش داده دیگه من نمیزنم:))

ولی درمورد خودمم فقط یک چیز به ذهنم میاد:

ایپک اُقد خار اُلدو، اشک دَ چولاخ اُلدو

این دومین سالیه که تابستونو دوست دارم با اینکه فصل خودمه ولی همیشه ازش بدم میومد ولی حالا عاشقشم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.